سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 115785

  بازدید امروز : 7

  بازدید دیروز : 2

آلابسکینتون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان







 

درباره خودم

آلابسکینتون
آلابسکینتون
یک آدمم با دو تا چشم دوتا پا و دوتا دست و... و عاشق ورزش کردنم.

 

لینک به لوگوی من

آلابسکینتون

 

دسته بندی یادداشت ها

... . امیر کبیر . دیوانه . شریف .

 

بایگانی

تابستان 1386

 

اشتراک

 

 

ایمان برهنه است و جامه آن تقوا و زیورش حیا و دارایی اش فقه و میوه اشدانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

من عوض شدم

نویسنده:آلابسکینتون::: یکشنبه 89/6/21::: ساعت 1:12 صبح

از خودم متنفرم

ای کاش حالم خوب بود

ای کاش مثل همیشه پرانرژی و خوشحال بودم.

ای کاش میدونستم چم شده

ای کاش میدونستم چه بلایی سرم اومده که اینقدر عوض شدم

ای کاش باز هم مثل همیشه میتونستم با چشمام با دیگران حرف بزنم.

ای کاش اینقدر الکی احساس بدبختی و مصیبت زدگی نمی کردم.

ای کاش اینقدر احساس بدی نسبت به هیچی نداشتم

ای کاش یه کم خوش اخلاق بودم

ای کاش یکم دیگران را می فهمیدم گاهی واقعا احساس میکنم که یه موجود دیگه هستم.

ای کاش اینقدر احساس حماقت نمی کردم.

ای کاش اینقدر احساس بی فایده بودن نداشتم.

ساعت 1است هیچ اتفاق بدی نیافتاده. همه چیز آرومه و همه خوابن.ولی من حالم خیلی بده.خیلی انگار یهو همه غم عالم ریخته سرم.نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.

 از اول تابستون کلی مطلب نوشتم ولی هیچ کدومو تو بلاگ نذاشتم.

تابستون بدی بود نمی دونم چرا با این که هیچ اتفاق بدی توش نیافتاد.ولی نمی دونم چرا احساس میکنم هیچ اتفاق خوبی هم توش نیافتاد.به هیچ کدوم از کارایی که دوست داشتم تو تابستون انجام بدم نرسیدم.همش به خاطر اینکه به دیگران اعتماد کردم و ازشون کمک خواستم.و هیچ کدومشون اون موقع که ازشون خواستم کمکم نکردند.من هم دیگه حوصله ام سر رفت.واقعا سر رفت.من هم بدجنس شدم یه ادم بد اخلاق بی حوصله که دیگه هیچ کس رو دوست نداره. صبح که از خواب بلند میشه زورکی لبخند میزنه تا شاید امروزش عوض شه.همه چی ارومه همه چی سر جاشه و هیچ چیزی عوض نمیشه و امروز منم که باید عوض بشم ولی نمی تونم. خودم را گول میزنم که خوابم میاد.دروغ میگم از خوابیدن حالم بهم میخوره ولی اصلا نای وایسادن ندارم. دلم نمی خواهد با هیچ کس حرف بزنم. دلم نمی خواهد هیچ کاری بکنم.از بی فایده بودن بدم میاد.ولی حتی حوصله ندارم به این فکر کنم که می خواهم چه کار کنم.

باز هم میگم همه چی آرومه اوضاع تحت کنترله و زندگی در جریانه ولی نمیدونم چرا زمان برای من درست کار نمی کنه انگار که کند تر از بقیه زندگی می کنم انگار که از همه عقب ترم و هرچقدر دست و پا میزنم بهشون نمیرسم.

نمیدونم چرا اینقدر زندگی بی مزه شده. نمی دونم چرا هیچ لذتی از زندگی نمیبرم.

دارم سیاوش گوش میدم و الان دقیقا اونجام که میگه:" چه دردی است در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن"

نمی دونم من از بقیه بدم میاد یا اونا از من بدشون میاد ولی من دیگه مهربون نیستم.نمی دونم چرا

خسته ام می خواهم خیلی خوب باشم ولی نمی تونم.

احساس میکنم عصبی هستم. میدونم هوا گرمه ولی من می لرزم.میدونم هیچ صدایی نمیاد ولی من واقعا صدای اهنگی را که دوست دارم میشنوم.

شاید دیوانه شدم.

من بی تفاوت و بی انگیزه شدم.

از حال بدم میاد چشم انتظار آینده ای هستم که ازش میترسم چون امیدی به بهبودش ندارم

خسته خسته و خسته ام.

احساس می کنم وجودم فقط مصیبته، مایه ازار خلق.

می خواهم بعضی ها رو دوست داشته باشم ولی نمیشه وقتی میبینم اونها به ظاهر دوستم دارن.و هیچ نشونی از دوستی واقعی تو وجودشون نیست.وقتی میبینم که حتی یه قدم برای دوستیمون برنمی دارن.

نگرانم با تمام وجودم نگرانم،نگران از دست دادن آدمایی که دوستشون دارم.ولی هیچوقت نتونستم براشون دوستدار خوبی باشم

از سر و صدا بدم میاد این چیزیه که قبلا ارزوش را داشتم.

دلم می خواهد دوباره خوشحال باشم.

دلم میخواهد الکی بخندم.

دلم می خواهد مهربان باشم.

دلم می خواهد احساس کنم یه کم مفیدم.

.

.

.

متاسفانه فکر کنم من عوض شدم.

 

 

 



  • کلمات کلیدی :

  • بازی

    نویسنده:آلابسکینتون::: پنج شنبه 89/1/19::: ساعت 9:43 صبح

    این یه بازی جالبه که من هر چقدر فکر می کنم به رازش پی نمی برم خواستم شما هم امتحان کنید ببینید می تونید متوجه بشید چه رازی داره.http://www.fal.maghsad.com/

    هرکی رازشو بگه جایزه داره



  • کلمات کلیدی :

  • دیوانه

    نویسنده:آلابسکینتون::: سه شنبه 89/1/17::: ساعت 10:23 صبح

    خیلی وقته که دارم به دیوانه ها فکر می کنم . البته می خواهم از همین الان کلمه دیوانه را اصلاح کنم از نظر من آنها اصلا دیوانه نیستند. شاید واقعا از ما هم سالم تر و عاقل تر باشند. داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر ما خودخواه هستیم که می توانیم دیگران را به خاطر اینکه در اقلیت واقع شدند یا حتی چیزهای عجیبی (البته از نظر ما عجیب) می بینند که ما نمی بینیم،زندانی کنیم به زنجیر بکشیم یا حتی به زور آرام بخش ساکت نگه داریم. وما چقدر بد هستیم.چقدر بد...

    به این فکر می کنم که اگر ما کم کم صداهای عجیبی بشنویم که دیگران نشنوند، اگر موجوداتی ببینیم که دیگران نبینند،و اگر کارهای خاصی انجام دهیم که دیگران انجام نمی دهندقطعا ما نیز در شمار دیوانگان خواهیم بود.و چقدر ترسناک است آن لحظه ای که صدایی بشنوی که تو را به نام می خواند وهرچه به اطراف نگاه کنی کسی را نمی بینی. از ترس به دنبال موجودی می گردی که صدا را به آن نسبت دهی همه جا را می گردی حتی زیر پاهایت را و زیر لب دعا می کنی که ای کاش کسی باشد . وای کاش که باشد...

    اگر کسی را نبینی آنوقت به خودت تلقین می کنی که خیالاتی شده ای دائما می گویی فکر کردم. چه اشتباه مسخره ای و با یقیین می گویی که دیگر تکرار نخواهد شد و اگر تکرار شود...(این ندایی است که دائما از دلت برمی خیزد).

    ما نمی دانیم ولی امکان دارد دوباره و دوباره تکرار شود حالا تو یقین داری که میشنوی به خودت آهسته می گویی خیالاتی شده ام..نه!کم کم صدا جزئی از وجودت می شود همواره همراه توست .آن را باور نداری؟چه میکنی؟ می ترسی که به دیگران چیزی بگویی و باور نکنند؟ومطمئن باش که باور نمی کنند. حتی در بهترین حالت آنها تنها تو را می فهمند و برایت به دنبال راه درمانی می گردند. آنها می دانند که تو میشنوی ولی صدا را زاده ی تخیلات تو می دانند.حالا تو هم یک دیوانه ای این انصاف است؟؟؟؟؟



  • کلمات کلیدی : دیوانه

  • حکایت

    نویسنده:آلابسکینتون::: پنج شنبه 89/1/12::: ساعت 12:29 صبح

    دوست دارم مطلبم را با یک حکایت شروع کنم حکایتی که نمی دانم شنیدید یانه؟ولی میدانم که حکایتی قدیمیه:

    در زمان های گذشته عالمی بود که شاگردان بسیاری در خدمت ایشان بودند.روزی یکی از شاگردان عالم از او پرسید:استاد هنگامی که شما به بستر می روید تا بخوابید محاسن(همان ریش و سیبیل خودمان) خود را روی روانداز قرار می دهید یا زیر آن؟

    استاد قدری فکر کرد ولی جوابی نداد به شاگردش گفت فردا پاسخ سوالت را می دهم.شب هنگام وقتی به بستر رفت ابتدا محاسنش را روی زیر انداز قرار داد ولی خوابش نبرد بعد محاسنش را زیر روانداز قرار داد باز هم خوابش نبرد خلاصه آنکه تا صبح نخوابید.عالم نه تنها آن شب بلکه از آن پس هرگاه به این مساله فکر می کرد نمی خوابید.

    این هم شده حکایت ما ،چرا؟راستش تازگی ها اینقدر به مسائل عرفانی و فلسفی و ... فکر کردم پاک حالم از زندگی کردن بهم خورد آن هم به یکسری از مسائلی که هرچقدر دنباله جوابش گشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز این که به همه چیز شک کردم. جالب بود که به هرکسی هم که دردم را می گفتم می گفت خوب به حال تو چه فرقی می کند یا خلاصه به خاطر معضلات احمقانه ای که داشتم کلی مسخره ام می کردند .تا این که یک شب این حکایته یادم آمد آنوقت بود که تازه فهمیدم دیگران چی میگن یه جورایی احساس کردم که باید زندگی کنم اگر بخواهم فکر کنم واقعا دیوانه میشم .این بود که اینجا هم این حکایت را آوردم به دو منظور اول اینکه به آنان که از دستم در عذاب بودند و من مدام سوالاتم را از اونها می پرسیدم و آنها را به فکر وا می داشتم  مژده بدم که از دستم راحت شدند .و دوم اینکه به آن دسته عزیزانی که مشکل من را دارندکمکی کرده باشم تا از دیوانه شدن نجات یابند. باشد که خداوند خود ما را یاری کند.



  • کلمات کلیدی :

  • خطاب به دانشجویان دانشگاه های برتر

    نویسنده:آلابسکینتون::: یکشنبه 88/11/11::: ساعت 12:55 عصر

    خطاب به آن دسته از دانشجویان دانشگاه های خوب کشور از جمله :امیر کبیر،شریف، تهران، بهشتی، اصفهان و... لطفا مراقب خودتان باشید. طی تحقیقات به دست آمده دعای خیر بسیاری از دانشجویان دانشگاه ها ی داغوون و بسیاری از پشت کنکوری های عزیز همواره پشت سرتان است.هوای خود را داشته باشید.نمی گویم که کمی به شما حسادت می کنند می گم دارند از حسودی می ترکند لذا از طرف اینجانب به شما توصیه می گردد به جهت حفظ جان خود از اسپند به میزان روزانه 2 کیلو.صدقه به میزان روزی 1 میلیون که اگر در 70 بلا ضرب شود دعای 70 میلیون ایرانی را بپوشاند استفاده کنید.و راه های دیگری نیز وجود دارد که اگر درباره ی آن با صغری خانوووم سر کوچه تان صحبت کنید کمکتان می کند. لطفا هیچ گونه اضطرابی به خود راه ندهید فقط آنگاه که در کلاس درس نشسته اید هواستان باشد که آجر های دانشگاه روی سرتان خراب نشود.همین

    نه این که فکر کنید بچه های دانشگاه های دیگر بدتان را می خواهند ها نه.فقط گاهی با الفاظی از قبیل: کوفتتان بشه. دانشگاه روی سرتان خراب بشه. برید زیر تریلی. همه تان مشروط بشید. و... از شما در هنگام سختی ها یاد می کنند.

    لذا اینجانب به شما توصیه می کنم :

    1. کلاس های خود را حتما در مکان های روباز برگزار کنید.
    2. برای رفت و آمد از مترو یا خطوط هوایی استفاده کنید که تریلی در آنها رفت و آمد نکند
    3. نمی دانم ولی برای حفظ ظاهر هم که شده با ماسک و نقاب وارد دانشگاه بشید که شناخته نشید.

    و...



  • کلمات کلیدی : شریف، امیر کبیر، ...

  • رساله ای من باب آموزش و پرورش

    نویسنده:آلابسکینتون::: سه شنبه 88/11/6::: ساعت 11:9 عصر

    راستش را بخواهید با نوشتن تیتر، اول می خواستم از آموزش و پرورش تشکر کنم ولی حیفم آمد که تربیت کافی و شخصیت غنی و تمدن دیرینه مان را رها کنم .خواستم از آنها بنویسم دیدم باید تا هفته ها و ماه ها مشغول نوشتن شوم تازه باز هم نمی دانم تمام شود یا نه ؟ دوست دارم الکی دعوا راه بیندازم و غر غر کنم . ولی می خواهم از همان اول دبستان شروع کنم گرچه که مهد کودک هم به اندازه کافی جای صحبت دارد.

    یاد جشن شکوفه ها افتادم که کاملا بی موقع و اول پائیز برگزار می شود آخه این چه شکوفه ایه که این موقع سال هم هست؟ من نمی دانم بچه خرس گنده اندازه کروکدیل چه شباهتی به شکوفه داره ؟ بچه مردم را یک روز قبل از روز واقعه(اول مهر) به زور از بالششان جدا می کنند و می کشانند مدرسه که جای توالت ها را نشانش بدن !!! یه شاخه گل هم می چپانند دست بچه که تا آخر برنامه دستش بند باشه که یه موقع تو دماغش نکنه! بعدم که مامان دوم شان را ( که صد رحمت به نامادری)بهشان از یک روز قبل نشان میدن که اگر خواستن تا فردا کابوس ببینند بتونند. خوب حالا می مردند یه روز دیرتر بچه را می فرستادن مدرسه ؟ به زور به بچه مفهوم خانه دوم و مادر دوم را القا میکنند . اما از فردا بچه ی بدبخت تا یه کم تو مدرسه وسایلش را ولو می کند بهش میگن مگه اینجا خانه تان است!!! این که هیچ تا یکم پیش معلمشان درددل می کند فوری معلمشان می گوید: آی فلانی مگه من ننه ات ام اینا رو برو به مامانت بگو.

    اینها که هیچ بچه ی مردم را به زور ناظم و مامور در حیاط سیخ نگه می دارند که نکنه بدود که شاید زمین بخورد ! چه بسا بچه ی بدبخت گاهی هم به خاطر اینکه در حیاط دویده کتک مفصلی هم بخورد(که ای کاش زمین می خورد) بدبخت بچه اگر بدود ،یا زمین می خورد یا کتک! آنوقت می گویند چرا مردم چاق می شوند ؟ چرا قهرمانان فوتبال نمی توانند بدوند خوب مشکلات ریشه ای همین است دیگر ؟

    هر روز صبح دستمال و لیوان کفش و جوراب و... بدبخت را چک می کنند آخر به شما چه که بچه دستمال ندارد شاید امروز آب از دماغش راه نیافتاد تازه مگر آستین را برای چه گذاشته اند؟ شما که هی شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند را به زور در مخ بچه فرو می کنی چی میشه بچه دستمال از بغل دستیش بگیره؟ میمیری؟ عقده ای؟ تو فلک شدی باید انتقامش را از ما بگیری آخه یزید میمیری بچه با دست آب بخوره ؟چی میشه دستشو بشوره بعد آب بخوره ؟ کی میگه لیوانی که کنار اون همه آشغال تراشه تمیزه؟آخه کفش بچه کثیف باشه به شما چه؟ بلدی درستو بده که یه بدبخت هایی مثل ما رو تحویل این جامعه ندین! آخه بلد نیستی درس بدی وقت اضافی داری چرا به کفش بچه گیر میدی؟ آخه جوراب بچه به تو چه ربطی داره ؟ مگه بچه 6 ساله جورابشو خودش می شوره ؟خوب مامانش میده بچه هم پاش می کنه.تو خودت بچه بودی تو صف کسی کفشتو لگد نمی کرد؟

    وقتی بچه میاد سر کلاس از جمعیت زیاد می نالی وقتی هم که یه روز بچه مرده نمی خواد بیاد مدرسه دعوا راه می ندازی که چرا نیامدی گواهی ازفوق تخصص قلب بیار (پزشک عمومی هم نمی شه) آخه به شما چه که چرا نمی آد اگر از مدرسه خوشش بیاد خودش می تواند بیاد به جای اینکه بچه را به مدرسه مشتاق کنند ...

    این دفترچه انضباطی که درست کردی دادی دست بچه چیه ؟درس عبرته یا آیینه ی دق خودت خوشت میاد خدا نامه اعمالتو ببنده به دستت هر روزم بده مامانت امضاش کنه؟

    شما چه کار دارین بچه می خواهد زنگ تفریح بره تو حیاط یا نه؟ شاید دوست داشته باشه تو کلاس بمونه ؟آخه کی میگه یه ربع که 5 دقیقه ی آن توی راهرو می گذرد هوای سالم به بچه می رسونه؟ آخه نابغه همون هوایی که تو حیاطه تو ساختمون هم هست؟ مگه گچهای کلاس تموم میشه اگر بچه ها زنگ تفریح 4 تا خط باهاش بکشند؟ مگه چی میشه؟ چرا بچه ی مردم را عقده ای بار میارین که وقتی هم قد من شدن برن پای تخته دانشگاه نقاشی کنند؟

    آخر چرا همه چی اینقدر مسخره است ؟دلم می خواهد یه مدرسه باز کنم که توش قوانین من اجرا بشه.خسته شدم اینقدر در دوران دبستان از کلاس و مدرسه فرار کردم.خسته شدم بس که با معلم و ناظم هامون دعوا کردم.از دم مدرسه ها که رد میشم یا وقتی یه بچه دبستانی میبینم انگار دارم خفه می شم . دلم می خواهد برم نجاتش بدم. نمی دانم فقط من اینطوریم یا همه از مدرسه هاشون بدشون میاد؟؟؟؟؟؟



  • کلمات کلیدی :

  • امروز13آبان

    نویسنده:آلابسکینتون::: چهارشنبه 88/8/13::: ساعت 11:41 صبح
    امروز 13 آبان است و من الان تو سایت دانشگاهم همه چیز آرومه  آرومه دلم می خواست خونه بودم و می رفتم تو خیابونا شنیدم تهران شلوغه اینجا گفتن امروز سر کلاسا حضور و غیاب نمیشه ولی تا آنجا که من می بینم همه دارن حضور و غیاب می کنند. همه ی بچه ها دیشب برگشتن شهرشون ولی من نتونستم بیام .  خیلی دلم تنگ شده. دو سه روزه برای خوابگاهمون تلویزیون آوردن. من که دیگه اک این جعبه ی صدا را فراموش کرده بودم دیروز با کلی شوق و ذوق رفت اخبار گوش بدم ولی حالم گرفته شد آخه شبکه ی سه را نمی گرفت. اینجا برو بچه ها خیلی باحالن دیروز از دهنم در رفت که من دلم نارنگی می خواهد شب یکی از بچه های گرگانی مون با یه جعبه نارنگی اومد دم خوابگاه گفت مامانم اینها باغ نارنگی دارن ما هم برای شما آوردیم. خیلی خوب بود هیچوقت فکر نمی کردم یه کم نارنگی اینقدر خوشحالم کنه. دارم به این نتیجه میرسم که در آینده به جای مراسم اکرام ایتام مراسمی با عنوان اکرام خوابگاه برگزار کنم خیلی جواب می ده. تازگیا نمی توانم راجع به سیاست و مسائل روز دنیا بنویسم آخه از همشون کلی عقبم خبرا اینجا خیلی دیر به دیر میرسه آخه من قبلا خبرام را از تلویزیون می گرفتم( بعد خودم برعکسش می کردم) حالا اینقدر ناشکری کردم خدا اونم از من گرفت.حالا دیگه نمی تونم مطلبای قشنگ بنویسم. باید برم کارت تلفن بگیرم و به دوستام زنگ بزنم به خدا فراموشتون نکردم ولی نمی توام باهاتون تماس بگیرم دلم براتی صداتون یه ذره شده تو اولین فرصت مناسب بهتون میزنگم کلی حرف براتون دارم که نمیشه نوشت.دوستون دارم یه عالمه. داره شکمم قارو قوور می کنه می خواهم برم سلف غذا بخورم دلتون بسوزه خورشت بادمجوووون داریم.  

  • کلمات کلیدی :

  • یه عالمه اتفاق عجیب

    نویسنده:آلابسکینتون::: سه شنبه 88/8/12::: ساعت 1:17 عصر

    تو یک هفته گذشته نمی دانم چه اتفاقی افتاده که همه متحول شدن یه عالمه برخورد خوب و عجیب دیدم تازه بچه ها دارن برام قابل تحمل میشن. دلم شهرمون را می خواهد و بیشتراز  ان دلم می خواست تهران بودم و می توانستم برای هر کاری از آدمایی که می شناسم کمک بگیرم.دارم از این رشته متنفر میشم دلم می خواست الان دانشجوی پلیمر بودم .آخه تازه واحدهای اونها را دیدم و فهمیدم بین درسامون خیلی تفاوت وجود داره. حالا خیلی ناراحتم. راستی من هنوزم تو زبان و مخصوصا مکالمه خیلی ضعیفم به خاطر همین از همه کمک می خواهم اگه می دانید من چطوری می توانم مکالمه ام را قوی کنم آن هم با امکانات خوابگاهی لطفا کمکم کنید.



  • کلمات کلیدی :

  • الابسکینتون از دانشگاه می نویسد

    نویسنده:آلابسکینتون::: چهارشنبه 88/7/29::: ساعت 11:31 صبح

    چند وقتی است که دانشجو می باشم ،در یک سرزمین دور از تهران با فرهنگی متفاوت با آدم هایی عجیب با خاتطراتی جالب که دوست دارم تا از ذهنم پاک نشده آنها را برای یک چشم بینا بنویسم ولی اینجا کامپیوتر موجودی کمیاب می باشد که به این سادگی ها در اختیار هر انسانی قرار نمی گیرد. بدین سبب اینجانب حدود یکماه است که هیچ گونه مطلبی ننوشته ام ولی دوست دارم بنویسم از اتفاقاتی که تا امروز افتاده من تا به امروز در هیچ شهرستانی غیر تهران نبودم و فکر میکنم این سرزمین به خاطر همین اینقدر برای من عجیب است. از نظر من اینجا سرزمین تاکسی هاست ما در شهرمان 10 دقیقه ای صبر می کنیم تا یک تاکسی زرد با خط های نارنجی از کنارمان رد شود ولی اینجا من تا حالا بیشتر از 30 ثانیه منتظر تاکسی نمانده ام.تازه نرخ تاکسی ها اینجا خیلی کم است .

    اینجا مردمان خوبی دارد اصلا عادت ندارند سر هم کلاه بگذارند مثلا وقتی می خواهی یک چیزی بخری که خیلی ارزانتر از حد عادی است به تو می گویند که این تقلبی است و ما اصلش را نداریم . حال آنکه  در شهر ما (البته نه هر جای شهر ما)این کار یک جوک به حساب می آید.

    دانشجوهای شهرستانی خیلی خرخونند و به خاطر همین من اصلا ازشان خوشم نمی آید . اینجا پسر ها هم خیلی  عجیبند و باید بعدا مفصل از آنها برایتان تعریف کنم.

     

    راستش را بگویم چند نفر بالای سرم منتظرند و من خجالت می کشم باز هم بنویسم تازه الان هم غذای سلف تمام می شود بعد هم من گشنه می مانم ها...پس با عرض پوزش من فعلا رفتم  



  • کلمات کلیدی :

  • چرا اینقدر تفاوت؟؟؟

    نویسنده:آلابسکینتون::: دوشنبه 88/6/16::: ساعت 1:21 عصر

    چند وقتی است که به یک مساله کوچک فکر می کنم ولی متاسفانه جوابی برای این مساله پیدا نمی کنم خواستم مشکلم را بیان کنم شاید شما عزیزان بتوانید من را راهنمایی کنید؟

    چند سال پیش کشور ما میزبانی مسابقات بدمینتون بانوان چند تا کشور را به مناسبت دهه فجر قبول کرد و مسابقات در سالن حجاب در استان تهران برگزار شد(شاید هم نشد حالا عرض می کنم)

    بانوان ایرانی با پوشش اسلامی در این مسابقات شرکت کردند ولی بازیکنان سایر کشورها با لباس رسمی بدمینتون در سالن حاضر شدند.هنوز یک ساعت از شروع بازی ها نگذشته بود که چند تا آقای قد بلند که با زبان عجیبی صحبت می کردند با داد و فریاد وارد سالن شدند و پشت سرشان چند تا مرد ایرانی داد می زدند که حرام زاده ها بیایید بیرون و چون آن آقایان قد بلند گرامی (که بعدا فهمیدیم مربی چند تا از تیم های خارجی بودند) زبان این عزیزان را نمی فهمیدند کار به دعوا کشید و برادران شجاع ایرانی یا الله یا الله گویان وارد سالن شده و با کتک خارجی ها را بیرون کردند .وجای شما خالی اساسی نظم سالن به هم خورد و بازی ها با جنگ و دعوا تمام شد.

    از آن سال به بعد کمتر کشوری حاضر به شرکت در بازی های ما شده که هیچ کمتر کشوری هم میزبانی کشور مارا قبول می کند این در صورتی است که خانم های ایرانی در این بازی ها حجاب اسلامی داشتند .آخر به شما چه ربطی دارد که مربی تیم روسیه بازیکن تیم فلان جا را بی حجاب ببیند واقعا به شما چه مگه حجاب زوریه ؟ پس اگه قرار بود هیچ مردی در سالن نیاد بانوان ایرانی برای چی با پوشش در مسابقات حاضر شده بودند ؟

    حالا چند وقتی است که دارم بازیهای مردان را از تلویزیون دنبال می کنم چرا این برادران نمی روند کاسه کوزه ی آنها را به هم بزنند وقتی در سالن این همه خانم بی حجاب هست خط نگه دار ،داور و از همه بدتر این همه تماشاچی .

    حالا یک سوال برای من پیش آمده و اون اینه که چه فرقی بین ما و آقایان در این زمینه وجود دارد چرا ما با حجاب اسلامی نمی توانیم یک مرد ببینیم ولی آقایان می توانند این همه خانم بی حجاب ببینند ولی هیچ مشکلی برای آنها ایجاد نمی شود!!!!؟؟؟؟ 



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    من عوض شدم
    بازی
    دیوانه
    حکایت
    خطاب به دانشجویان دانشگاه های برتر
    رساله ای من باب آموزش و پرورش
    امروز13آبان
    یه عالمه اتفاق عجیب
    الابسکینتون از دانشگاه می نویسد
    چرا اینقدر تفاوت؟؟؟
    میشه یه نفر درست توضیح بده؟!!!!
    عکس قشنگ
    شعری که آدمو به فکر فرو می بره!!!
    عکسی که خیلی دوستش دارم
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com