از خودم متنفرم
ای کاش حالم خوب بود
ای کاش مثل همیشه پرانرژی و خوشحال بودم.
ای کاش میدونستم چم شده
ای کاش میدونستم چه بلایی سرم اومده که اینقدر عوض شدم
ای کاش باز هم مثل همیشه میتونستم با چشمام با دیگران حرف بزنم.
ای کاش اینقدر الکی احساس بدبختی و مصیبت زدگی نمی کردم.
ای کاش اینقدر احساس بدی نسبت به هیچی نداشتم
ای کاش یه کم خوش اخلاق بودم
ای کاش یکم دیگران را می فهمیدم گاهی واقعا احساس میکنم که یه موجود دیگه هستم.
ای کاش اینقدر احساس حماقت نمی کردم.
ای کاش اینقدر احساس بی فایده بودن نداشتم.
ساعت 1است هیچ اتفاق بدی نیافتاده. همه چیز آرومه و همه خوابن.ولی من حالم خیلی بده.خیلی انگار یهو همه غم عالم ریخته سرم.نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.
از اول تابستون کلی مطلب نوشتم ولی هیچ کدومو تو بلاگ نذاشتم.
تابستون بدی بود نمی دونم چرا با این که هیچ اتفاق بدی توش نیافتاد.ولی نمی دونم چرا احساس میکنم هیچ اتفاق خوبی هم توش نیافتاد.به هیچ کدوم از کارایی که دوست داشتم تو تابستون انجام بدم نرسیدم.همش به خاطر اینکه به دیگران اعتماد کردم و ازشون کمک خواستم.و هیچ کدومشون اون موقع که ازشون خواستم کمکم نکردند.من هم دیگه حوصله ام سر رفت.واقعا سر رفت.من هم بدجنس شدم یه ادم بد اخلاق بی حوصله که دیگه هیچ کس رو دوست نداره. صبح که از خواب بلند میشه زورکی لبخند میزنه تا شاید امروزش عوض شه.همه چی ارومه همه چی سر جاشه و هیچ چیزی عوض نمیشه و امروز منم که باید عوض بشم ولی نمی تونم. خودم را گول میزنم که خوابم میاد.دروغ میگم از خوابیدن حالم بهم میخوره ولی اصلا نای وایسادن ندارم. دلم نمی خواهد با هیچ کس حرف بزنم. دلم نمی خواهد هیچ کاری بکنم.از بی فایده بودن بدم میاد.ولی حتی حوصله ندارم به این فکر کنم که می خواهم چه کار کنم.
باز هم میگم همه چی آرومه اوضاع تحت کنترله و زندگی در جریانه ولی نمیدونم چرا زمان برای من درست کار نمی کنه انگار که کند تر از بقیه زندگی می کنم انگار که از همه عقب ترم و هرچقدر دست و پا میزنم بهشون نمیرسم.
نمیدونم چرا اینقدر زندگی بی مزه شده. نمی دونم چرا هیچ لذتی از زندگی نمیبرم.
دارم سیاوش گوش میدم و الان دقیقا اونجام که میگه:" چه دردی است در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن"
نمی دونم من از بقیه بدم میاد یا اونا از من بدشون میاد ولی من دیگه مهربون نیستم.نمی دونم چرا
خسته ام می خواهم خیلی خوب باشم ولی نمی تونم.
احساس میکنم عصبی هستم. میدونم هوا گرمه ولی من می لرزم.میدونم هیچ صدایی نمیاد ولی من واقعا صدای اهنگی را که دوست دارم میشنوم.
شاید دیوانه شدم.
من بی تفاوت و بی انگیزه شدم.
از حال بدم میاد چشم انتظار آینده ای هستم که ازش میترسم چون امیدی به بهبودش ندارم
خسته خسته و خسته ام.
احساس می کنم وجودم فقط مصیبته، مایه ازار خلق.
می خواهم بعضی ها رو دوست داشته باشم ولی نمیشه وقتی میبینم اونها به ظاهر دوستم دارن.و هیچ نشونی از دوستی واقعی تو وجودشون نیست.وقتی میبینم که حتی یه قدم برای دوستیمون برنمی دارن.
نگرانم با تمام وجودم نگرانم،نگران از دست دادن آدمایی که دوستشون دارم.ولی هیچوقت نتونستم براشون دوستدار خوبی باشم
از سر و صدا بدم میاد این چیزیه که قبلا ارزوش را داشتم.
دلم می خواهد دوباره خوشحال باشم.
دلم میخواهد الکی بخندم.
دلم می خواهد مهربان باشم.
دلم می خواهد احساس کنم یه کم مفیدم.
.
.
.
متاسفانه فکر کنم من عوض شدم.