دوست دارم مطلبم را با یک حکایت شروع کنم حکایتی که نمی دانم شنیدید یانه؟ولی میدانم که حکایتی قدیمیه:
در زمان های گذشته عالمی بود که شاگردان بسیاری در خدمت ایشان بودند.روزی یکی از شاگردان عالم از او پرسید:استاد هنگامی که شما به بستر می روید تا بخوابید محاسن(همان ریش و سیبیل خودمان) خود را روی روانداز قرار می دهید یا زیر آن؟
استاد قدری فکر کرد ولی جوابی نداد به شاگردش گفت فردا پاسخ سوالت را می دهم.شب هنگام وقتی به بستر رفت ابتدا محاسنش را روی زیر انداز قرار داد ولی خوابش نبرد بعد محاسنش را زیر روانداز قرار داد باز هم خوابش نبرد خلاصه آنکه تا صبح نخوابید.عالم نه تنها آن شب بلکه از آن پس هرگاه به این مساله فکر می کرد نمی خوابید.
این هم شده حکایت ما ،چرا؟راستش تازگی ها اینقدر به مسائل عرفانی و فلسفی و ... فکر کردم پاک حالم از زندگی کردن بهم خورد آن هم به یکسری از مسائلی که هرچقدر دنباله جوابش گشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز این که به همه چیز شک کردم. جالب بود که به هرکسی هم که دردم را می گفتم می گفت خوب به حال تو چه فرقی می کند یا خلاصه به خاطر معضلات احمقانه ای که داشتم کلی مسخره ام می کردند .تا این که یک شب این حکایته یادم آمد آنوقت بود که تازه فهمیدم دیگران چی میگن یه جورایی احساس کردم که باید زندگی کنم اگر بخواهم فکر کنم واقعا دیوانه میشم .این بود که اینجا هم این حکایت را آوردم به دو منظور اول اینکه به آنان که از دستم در عذاب بودند و من مدام سوالاتم را از اونها می پرسیدم و آنها را به فکر وا می داشتم مژده بدم که از دستم راحت شدند .و دوم اینکه به آن دسته عزیزانی که مشکل من را دارندکمکی کرده باشم تا از دیوانه شدن نجات یابند. باشد که خداوند خود ما را یاری کند.