خیلی وقته که دارم به دیوانه ها فکر می کنم . البته می خواهم از همین الان کلمه دیوانه را اصلاح کنم از نظر من آنها اصلا دیوانه نیستند. شاید واقعا از ما هم سالم تر و عاقل تر باشند. داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر ما خودخواه هستیم که می توانیم دیگران را به خاطر اینکه در اقلیت واقع شدند یا حتی چیزهای عجیبی (البته از نظر ما عجیب) می بینند که ما نمی بینیم،زندانی کنیم به زنجیر بکشیم یا حتی به زور آرام بخش ساکت نگه داریم. وما چقدر بد هستیم.چقدر بد...
به این فکر می کنم که اگر ما کم کم صداهای عجیبی بشنویم که دیگران نشنوند، اگر موجوداتی ببینیم که دیگران نبینند،و اگر کارهای خاصی انجام دهیم که دیگران انجام نمی دهندقطعا ما نیز در شمار دیوانگان خواهیم بود.و چقدر ترسناک است آن لحظه ای که صدایی بشنوی که تو را به نام می خواند وهرچه به اطراف نگاه کنی کسی را نمی بینی. از ترس به دنبال موجودی می گردی که صدا را به آن نسبت دهی همه جا را می گردی حتی زیر پاهایت را و زیر لب دعا می کنی که ای کاش کسی باشد . وای کاش که باشد...
اگر کسی را نبینی آنوقت به خودت تلقین می کنی که خیالاتی شده ای دائما می گویی فکر کردم. چه اشتباه مسخره ای و با یقیین می گویی که دیگر تکرار نخواهد شد و اگر تکرار شود...(این ندایی است که دائما از دلت برمی خیزد).
ما نمی دانیم ولی امکان دارد دوباره و دوباره تکرار شود حالا تو یقین داری که میشنوی به خودت آهسته می گویی خیالاتی شده ام..نه!کم کم صدا جزئی از وجودت می شود همواره همراه توست .آن را باور نداری؟چه میکنی؟ می ترسی که به دیگران چیزی بگویی و باور نکنند؟ومطمئن باش که باور نمی کنند. حتی در بهترین حالت آنها تنها تو را می فهمند و برایت به دنبال راه درمانی می گردند. آنها می دانند که تو میشنوی ولی صدا را زاده ی تخیلات تو می دانند.حالا تو هم یک دیوانه ای این انصاف است؟؟؟؟؟