دیگه دلم نمی خواد راه برم دلم نمی خواد غذا بخورم دیگه نمی خوام بخوابم نمی خوام فکر کنم دیگه نمی خوام بدوم دیگه نمی خوام ورزش کنم حتی دلم نمی خواهد بمیرم !!! تا جایی که یادم میاد این بزرگترین آرزوی من تو زندگی بوده ! پس چی می خوام گاهی فکر می کنم دلم می خواد زل بزنم به دیوار و بی حرکت نگاهش کنم . دوست ندارم در اون لحظات فکر کنم . دوست دارم اینقدر به دیوار نگاه کنم تا خودش دردمو بفهمه . آخه خسته شدم بسکه برای اینو اون توضیح دادم و هیچ کس نفهمید یا نتونست کاری کنه .آخ که چقدر بالشمو دوست دارم چون فقط اون منو باخودش به یک دنیای دیگه می بره چون فقط اون سرمو آروم تو بغلش می گیره و اجازه میده تا می تونم گریه کنم اونه که اجازه میده تا هروقت که خواستم روش بخوابم اونه که همیشه تو خواب بهم راه حل های مختلفو نشون می ده ! ولی من دوست خوبی براش نبودم چون هیچ وقت راه حل هاش رو امتحان نکردم. چرا؟ چرا هیچ وقت سعی نکردم پرواز کنم ؟ چرا هیچ وقت سعی نکردم مثل اون بشم ؟چرا ؟ مگه خودش نبود که اوندفعه بهم نشون داد که بالشا چه دل بزرگی دارن مگه خودش نبود که نشونم داد یک بالش شدمو رفتم زیر سر یک بچه و تا صبح پروازو بهش یاد میدم . چرا سعی نکردم بالش بشم ؟!
باور کن دیگه خجالت می کشم به دو ستام بگم کمک . دیگه خجالت می کشم بپرسم ، رو مشکلم فکر کردی . آخ که چقدر این زندگی سخته گاهی فکر می کنم اگه دستم به آدم و حوا برسه حتما انتقام میگیرم آخه تقصیر اونا بود که من الان اینجام اون هم به خاطر اون میوه . ای بابا مگه ما که اون میوه رو نخوردیم چی شد ؟ شاید ...شاید به خاطر همینه که اینقدر مشکل داریم ... ای کاش منم اون میوه رو پیدا می کردم؟